بانو

وقتی تو نیستی!
خوشمزه می نماید مرگ
چون طعم ملس لواشکی
پدرم با آتش اندوه پخته بود
خون دل مادرم را
وقتی که خواهرانم
از بندها می رستند
وبرادرانم
اندوه زمین را بردوش می کشیدند
من!!
قندِجهانم
لبخندِ زمانم
که درزمین شکفته
تا کهکشانی را سیراب کند.
من، بی تو!
حنظل بیابانم
سطل زباله‌ی خیابانی متروک
که زباله ها از آن روی گردانند
تو، شیرینی همه‌ی تلخی ها
وتلخی همه‌ی رنجهایم بودی
باتو، تا ستیغ قله ها خندیدم
با آبشارخنده هایت
نظم جهان را به هم ریختم
تو، بی من!
من، بی تو!
کفتار پیر رنجوری
که ملعبه‌ی سگ های دوره گرد است.
شیری که کرکس ها احاطه کردند
ومگس ها را نمی تواند
دم بتکاند
من، تو،
تو، من،
عطشیم وسیلاب
سلابیم وکویر
رنجی که به شادی فخر می فروشد
دردی که با دهان زخمش می خندد
من، تورا،
به انتخاب نشستم
وقتی که زنان هرزه گرد را
به ریالی حراج می گذارند
عفت دخترانه‌ی تو،
یوز ایرانی گریزانی بود
تا در دشت های سمنان،
به دام شکارچیان نیافتد.
من، بی تو!
مجموعه‌ی تهی ازهیچم....

تهمینه قسمت پنجم

ازخونه ی مُلاشکری که برگشتیم من سواره بودم و ستاره پیاده. قدیمیا میگن سواره از پیاده خبر نداره. در مورد منو ستاره، قضیه برعکس بود. دلم آشوب بود ولی جرات نداشتم، حرفی بزنم. از نگاه کردن به ستاره سیر نمی شدم. دوس داشتم تا آخر دنیا راه بریم و من راه رفتنشو تماشا کنم. با خودم فکر می کردم چه تصمیم احمقانه ای گرفته بودم.

 

هی به خودم می گفتم آخه دختره ی احمق!، آدم به خاطر حرف مردم، خودشو می کشه وجهنمی می کنه!؟ نزدیک چشمه رسیدیم. ستاره، قاطِرو کنار چشمه بُرد و افسارو گردنش انداخت و با اَخم و تشَر گفت: بیا پایین آب بخور!
موقع پایین اومدن خیلی مواظب بودم اما احساس درد نکردم. انتظارنداشتم به این زودی پام خوب بشه. وقتی براحتی پامو زمین گذاشتم قبل از اینکه لب چشمه بشینم، به طرف امامزاده شهربانو رو کردم و گفتم: به حق فاطمه زهرا یه پسر زلف ذُرتی۱ نصیب مُلاشکری بشه.
آب خوردیم و راه افتادیم. نزدیکای غروب بود. من که سواره بودم خسته بودم ولی ستاره مثل اینکه تازه راه افتاده بود. انگار اصلا بلد نبود خسته بشه. از شیب تپه بالا رفتیم. بویِ آش دوغ از همون پایین تپه می اومد. زنِ دایی یعقوب، آش دوغ درست کرده بود. حکیمه، در پخت وپز مشهور بود. یه روز شریفه دخترِ دایی نوروز که خیلی هم شکمو بود، بهم گفت دوست دارم عمو یعقوب و زن بابام باهم بمیرن و حکیمه زنِ بابای من بشه تا همیشه دست پختشو بخورم.
- پرسیدم مامان! مگه چی درست می کرد که اینهمه ازش تعریف می کنی؟
مادر گفت: مامان والا غذایی به اونصورت نبود. آش دوغ یه غذای اعیونی بود. بیشتر وقتا گندمو با، آسَک۲(ãsak)یا بَردهَر۳(bardhar) خُرد می کردیم. وقتی که گرمسیر بودیم کنار دره آسیاب آبیِ میرعباسعلی بود و بعدها که مَکینهِ( آسیاب ) ماشینی و برقی راه افتاد، می بردیم اونجا. البته به جای آرد کردن، آسیابو تنظیم می کردن که فقط گندمو بشکنه و هفت هشت قسمتش کُنه. یه چیزی شبیه خُرده برنج. بعد توی تابه ی بزرگ تَفت وبویی می دادیم تا قهوه ای بشه و باهاش چیزی شبیه دمپختک درست می کردیم، بهش می گفتیم گِمنِه۴( gemneh). گِمنه با گوشت خیلی خوشمزه می شد، اما گوشت که گیر نمی اومد، اگه چند تکه دنبه گوسفندی بود که باهاش پخته میشد، می تونستیم یه سینی شو یه تنه بخوریم.
روغن نباتی هم نبود اونموقع. اگر کسی روغن حیوونی داشت، شاهی بود برای خودش. وقتی دوغ درست می شد، کَره شو میگرفتن ،چون یخچال نبود توی ظرفی زیر مَشکای آب که خنک بود، نگه میداشتن. بیشتر وقتا کَره را به نون گرم می مالیدن و می خوردن، این یکی از بهترین طعامِ مردم بود.
یکی دوتا گله دار مثل دایی یونس که کَره زیاد داشتن، می تونستن روغن حیوونی درست کنن.
بعضی خونه ها که فقط چند بُز یا چندتا میش داشتن، و شیر روزانه کفاف مایه زدن وماست درست کردن نداشت با همسایه شریک می شدن. یعنی یه بار اینا شیرِ هر دو خونه رو می جوشوندن وماست درست می کردن و یه بار اونا. به این رسم می گفتن "شیر وَهره"۵( shirvahreh)
یه چوب مخصوصی که تقریبا یه وجب بود و بالاش دوشاخه بود به اسم نِکار۶(nekãr) برای اندازه گیری توی خونه ها بود. هرکسی می خواست شیرو تحویل بده با نِکار اندازه می گرفت وبعد می فرستادش خونه همسایه که اصطلاحا بهش می گفتن هَم بَهره۷. البته به شیر و ماست و دوغ هم می گفتن " سفیدی". قدیما اعتقاد داشتن سفیدی نباید شب ها از خونه بیرون بره، چون برکتش میره. میگفتن شب ها اونیکه شیر می بره، ممکنه پاش بره روی بچه جن ها، اونوقت جن ها نفرین می کنن و...
حکیمه، با دوغ و شیر و گندم و توله۸(toolah) وانجیر کوهی، غذاهایی درست می کرد که دستاتو باهاش می خوردی. زن باسلیقه ای بود، مثل همین کوکب خانم توی کتاب آبجی زهرات. خونه دایی یعقوب همیشه شلوغ بود. هرکسی به یه بهونه ای می اومد و از دست پخت حکیمه می خورد و حرفهای قشنگ دایی یعقوبو می شنید و می رفت. همیشه ی خدا خونَش شلوغ بود، وقتی از بهشت و جهنم تعریف می کرد و دستای بلندشو توی هوا می چرخوند، انگار وقتی خدا سنگ بنای جهنم وبهشتو میذاشت اونم اونجا بود. اگه پیشش بودی که ادای نکیر و منکرو در می آورد، دیگه جرات نداشتی بذاری نمازِت قضا بشه،‌ دائم صداش توی گوشِت می چرخید که رب کیه، امامت را بگو؟!...
- مامان میشه از بهشت وجهنم تعریف کنی؟
- نه مادر، شما بچه اید، شب خواب بد می بینین. توی حرفم نپر، بذار حرفمو تموم کنم. چی می گفتم؟
- آها!.. رسیدیم خونه دایی یعقوب.
خونه دایی، گوشه ی ده بود. دایی جلوی پرچین ایستاده بود. افسار قاطِرو گرفت وبه ستاره گفت: مگه من مُرده ام که تو تنهایی میری خونه مُلاشکری؟
ستاره سلام کرد و گفت: دایی جون شما گرفتاری زیاد داری.
دایی یعقوب بغلم کرد و پایین آوردم. قدِبلند و سینه پهنش تا کنار زین۹(zin) قاطر اومده بود. وقتی از بغلش پایین اومدم، انگار از درخت بلوط پایین می اومدم. دستای بلند وزبرش، هیبت اخمناک و شونه های پهنش رو خدا برای کار وجنگ و دعوا درست کرده بود. موقع دعوا هرکی سنگی سمتش پرت می کرد، سنگها را توی هوا می قاپید و بطرفشون پرت می کرد. خورجین را از روی قاطر برداشت و پرسید مگه جایی رفتین؟ چیزی خریدین؟
گفتم نه دایی جون. لبخندی زد و گفت: گُل صَنم، زن با اصالت وباعُرضه ایست. حَتم دارم اون این چیزا را گذاشته توی خورجینِتون. بعد مقداری چایی وقند و یه پارچه سبز رنگ از توی خورجین در آورد و داد دست ستاره. اونموقع متوجه پرس وجوهای گل صنم در مورد وضع زندگیمون و فوت پدر ومادرم شدم.
زندایی، آش دوغ را توی یک مجمعه( سینی بزرگ) ریخت و همه را صدا زد.
قاشق های رومی( رویی) تازه مُد شده بود ولی لبه شون تیز بود. از بس آب خورده بودم، میلی به غذا نداشتم. یکی دوتا قاشق خوردم و دیدم از چشمای قشنگ ستاره، اشکی زلال روی صورتش سُر می خوره و پایین میاد.
به خودم جرات دادم. رفتم کنارش نشستم و سرمو گذاشتم روی سینه اش و بغلش کردم. بوسم کرد وشروع کرد به گریه کردن. معمولا پیش من گریه نمی کرد.
دایی یعقوب ستاره را یه طرف کشید و گفت: بیاین جلو آش سرد می شه. فکر کنم دایی، دلش می خواست مهربونی کنه اما روش نمی شد یا بهتر ازاین نمی تونست. مردای اون دور وزمونه همه شون همین جوری بودن. خیلی حیاء داشتن. هیچوقت نشنیدم به بچه ها یا زنهاشون بگن دوستتون دارم. انگار ننگ بود براشون. قضا دیرت بو۱۰ بیشترین تشویق و اظهار علاقه بود برای ما. البته قربون صدقه پسرا می رفتن ولی دخترا اصلاً مهم نبودن. نه غذا و مریضی شون و نه علاقه ومیلشون. اگه دختری مریض می شد،میگفتن: هیچیش نمیشه، دختر مرگ نداره...
دایی یونس، عموی بزرگ دایی یعقوب بود. پریدم توی حرفش، گفتم مامان!! چطور عموی دایی یعقوب، دایی شما هم بود؟
دستی به سرم کشید وگفت: تمام فامیلهای مادر، برای ما دایی بودن و تمام فامیلهای پدر، عمو حساب می شدن.
دایی یونس، منو ستاره را باخودش برد خونه شون. پنج دخترِ قد و نیم قد و یه پسر کوچولو توی خونه شون بود. دختر اولش نازگل، دوم ماه بس، سومی دختر بس، چهارمی خانم بس، پنجمی نخواسته۱۱، پسرش هم خُداداد...
خُداداد، هرچه می خواست باید انجامش می دادن. پسری که بعد از پنج دختر بدنیا آمده بود، کدخدای محله بود.
دایی یونس دو لحاف برای دخترا داشت. یکی هم برای خودش و ماه بی بی و خداداد. من وستاره هم زیر یه لحاف می‌خوابیدیم .
یه وقت ماه بی بی توی پرچین زیر لب می گفت: هفت گرگ توی گله ات باشه، هفت دختر توی خونه ات نباشه.
خدارا شکر ستاره حرفشو نشنید و گرنه آدمی نبود که حرف کسی را قورت بده، حتما جوابشو میداد..
منو و دختر بس و خانم بس و نخواسته دنبالِ مَندال۱۲(mandal) می رفتیم. اگه گله زیاد نبود که دایی یونس از عهده مخارج دختراش بر نمی اومد. ظهر که گله می اومد توی پرچین، ماه بی بی و نازگل و ماه بس، گوسفندا را می دوشیدن، دختر بس و خانم بس و نخواسته هم سَرگوسفندا را می گرفتن. منم تمام بز ومیش ها را می آوردم می دادم دستشون. بساطی بود...
یه قابلمه بزرگی بود که فقط مخصوص گرم کردن شیر بود. وقتی ظهر شیرو گرم می کردن تا غروب گرم می موند و نمی شد نزدیکش بشی. به خاطر همین خیلی از بچه ها با شیر گرم سوخته بودن. یه بار، قوچی که دایی داده بود ستاره، نخواسته را هل داد و افتاد توی ظرف شیر و کمر وشکمش سوخت وچند وقت بعد هم رحمت خدا رفت...
دایی یونس، استاد فوت وفن بود. من و دخترا بهش می گفتیم صاحبِ نع. هرچیزی که ما می گفتیم، باصدای بُرنده وقاطع می گفت نع. همه نه ها پیش دایی یونس بود.
یه روز من ودخترا چشم ماه بی بی را دور دیدیم، من ادای دایی یونس را در می آوردمو هرکی هرچه می گفت، من با صدای بلند می گفتم نع. البته از حق نگذریم دایی یونس بعد از گفتن نه، یه کاری می کرد که دهن همه وا می موند. یعنی می گفت نه، بعد یه فکر عجیب وغریبی، بعد از نه می آورد. یکی از برنامه هاشو سر بابای خودم پیاده کرد. بابای من و مادرم از دو تیره ی سادات بودن، پدرم از سادات نورالدین عباس۱۳ و مادرم از سادات امام زاده محمود۱۴.
یه بار پدرم، مادرمو کتک می زنه و هلِش میده، مادرم می افته و دستش میشکنه. البته اون موقع رسم بود که مردا زنها را کتک می زدن. مادرمو بردن پیش مُلاشکری دستشو آتِل چوبی بستن ۱۵و آوردنش خونه دایی یونس. موقع کوچ بود. اگه درگیری پیش می اومد، نظم کوچ به هم می خورد. جمعیت زیاد نبود. معمولا توی درگیری ها بیشتر جوونا که نیروی کاری بودن زخمی وکشته می شدن. وقتی بابام اومد دنبال مامانم که برش گردونه خونه، دایی یونس بهش گفت: بذار وسایلو بذاریم روی اسبا و الاغا و کمی از مسیرو طی کنیم. به چشمه بعدی که رسیدیم، زنتو بردار و برو. بعد از اینکه مال۱۶ به چشمه بعدی رسید. یه شب کنار چشمه موندن فرداش که راه افتادن، کنار لونه مورچه ها یه میخ طویله۱۷ کوبیدن و بابامو بهش بستن. یه صبح تا ظهر بابای بیچارم توی لونه مورچه ها شکنجه شد تا تونست میخو در بیاره وغلت بزنه واز لونه دور بشه. شانس میاره چوپونی از اونجا میگذره و دست وپاشو باز می کنه وگرنه مورچه ها کورِش می کردن.
از وقتی که دختر طیب این قصه رو برام گفت، هرشب برای بابام گریه می کردم. اگه ستاره متوجه می شد، دایی یونسو می کشت. بهش نگفتم تا وقتی دایی یونس، رحمت خدا رفت...
ادامه دارد.
پانوشت ها:
----------
زلف ذرتی: مو بور، موطلایی کسیکه موهایش مانند موی ذرت زرد وطلایی باشد.
۲-آسک: آسیاب دستی دایره ای به قطر حدود۳۰سانتیمترو قابل حمل که دست آس هم گفته می شود.
۳- بردهر: یا برداهر، آسیاب دستی بزرگ متشکل از دو سنگ که یکی درزیر وثابت ودیگری متحرک و غلات را با دست روی سنگ تخت می ریختند و سنگ گرد بالایی را روی آنها غلت می دادند.
۴- گمنه: نوعی دمپخت که با گندم درست می شد.
۵-شیر وهره: درواقع شیر بهره یا بهره ازشیر است. یعنی این همسایه از شیر همسایه دیگر بهره می برد ویا لهرمند می شود.
۶- نکار: چوبی به ارتفاع پانزده تا بیست سانتیمتر که بااایش به شکل هست یا دوشاخه ای بود و برای اندازه گیری مایعاتی چون شیر استفاده می شد.
۷- هم بهره: همسایه ای که اشتراک گذاری شیر گوسفندان طرف مشارکت قرار می گیرد.
۹- توله: پنیرک، گیاهی خودرو و بی مزه که به عنوان سبزی بصورت پخته همران سیر وماست و بصورت خشک شده با برنج مصرف می شود.
۹- زین:  وسیله ای که روی اسب می بندند تا بتوان برآن سوار شد. در واقع نوعی صندلی که روی کمر اسب بسته می شود تا سوارکار سرنخورد یا راحت تر بنشیند.
۱۰- قضا دیرت بو: بلا از تو دور باد.
۱۱- نخواسته: در واقع نه خواسته، خواسته نشده و بدون درخواست آمده معنی می دهد. در گویش لُری برای منفی شدن کلمات یک نون به ابتدای کلمه اضافه می کنن. مانند نه اینقدر، نه شب و... بجای گفتن اینقدر نه در زبان فارسی آنها نه را در ابتدا می آوردند. به عوض گفتن شب نه، یا شب نمی خوام بیایی، می گویند نه شب بیایی!! در قدیم چون مردها نیروی کار و جنگ وگریز بودند و در فرهنگ قبیله ای زنان کاربرد جنگی نداشتند معمولا تمایلی به فرزند دختر نبود، درنتیجه، بسیاری از خانواده ها اسم دختران را ماه بس و دختر بس می گذاشتند تا شاید پایانی به تولد دختران باشد. معمولا دختران آخر را نخواسته نامگذاری می کردند که اعلام کنند ما اصلا دختر نمی خواستیم.این نامگذاری، بگونه ای اعلام اعتراض به تولد دختر بود.
۱۲- مَندال: درواقع به صورت من دال تلفظ می شود، به مجموع بچه ی گوسفند ( بره) و بچه ی بُز ( بزغاله) گفته می شد. عموما کودکانی که قادر به چوپانی نبودند، برای یادگیری به اینکار وادار می شدند. نگهداری از تعدای بره وبزغاله را به کودکان میسپردند تا در آینده بتوانند از گله نگهداری کنند.
۱۳- سادات امام زاده نورالدین: امامزاده ای واقع در ۷۰ کیلومتری وسمت شرق دهدشت، این سادات،
در اکثر نقاط استان پراکنده هستند. نسب امامزاده طبق گفته سید احمد تقوی به این شرح است«امامزاده سید نورالدین ابن سیدعبدالمطلب ابن سید صدرالدین ابن سید حیدر ابن سید فخرالدین ابن سید امامزاده ابراهیم ابن حضرت امام موسی کاظم(ع) است.
۱۴- امامزاده سید محمود (مهمید): در ۹۰ کیلومتری شهر دهدشت ازنوادگان موسی مبرقع بوده که موسی مبرقع مدفون درقم و فرزند بلافصل امام جوادع است و جدّ سادات رضا توفیق است.
۱۵- بستن: در واقع نوعی گچ بستن امروزی بود. به اینصورت که مقداری پشم روی قسمت شکشته می گذاشتند و بعد چند تکه چوب نازک (عموما نی) روی آن می گذاشتند که عضو شکسته ثابت بشود. بعد با پارچه محکم می بستند. پشم هم نرم و گرم بود و هم مانع صدمه زدن چوبها به عضو آسیب دیده می شد.
۱۶- مال:  به تعدادی خانواده که در کوچ با هم شریک بودند و عموما نسبت نسبی وگاهی سببی با بزرگ مال داشتند و با مدیریت همان شخص اداره می شدند، مال می گفتند. مثلا فرزندان محمود با دوتا دامادش به نام مال محمود شناخته می شدند. زیرا امکان نگهداری احشام وحیوانات یک ایل در یه مکان محدود نبود و بصورت مال با فاصله ولی در نزدیکی های همدیگر اطراق می کردند.
۱۷- میخ طویله: میخ های بلندی به طول تقریبی پانزده تا بیست وپنج سانتیمتر که درانتهایشان حلقه ای داشته وبرای بستن حیوانات بزرگی مانند گاو و قاطر واسب استفاده می شدند.

 

تهمینه قسمت چهارم

مادر که نمی خواست بیش ازاین خاطر آرام و بی دغدغه بچه هایش را آزرده کند، ماجرای بازی کودکانه جوانان و نابینا شدن اتفاقی اش را خیلی مختصر توضیح داد. ظاهراً دوست نداشت بچه هایش بیش از این، رنجیده شوند. گویی، نمی خواست باعثِ این اتفاق را معرفی کند، شاید موجب بحثی در روستا و دل چرکینی بین فامیل شود.

 

فردا شب، دوباره از ما اصرار واز مادر انکار تا دوباره سُفره ی دلش را بگشاید و از لقمه های تلخکامی اش، کام مارا با خوشمزگی تعریف کردنش، شیرین کند. بالاخره آغاز کرد...
- پسرم ! آدمی می بایست پُهل باشه. می دونی یعنی چه؟ من وسط حرفش پریدم گفتم: مامان جان منظورت پُل هست نه پُهل...
- پسرم ! پُهل، یعنی ملایم، بارکش. یعنی بین دوطرفو وصل کنی. یعنی اگر کسی نااهل باشه کوتاه بیایی، یعنی غرور نداشته باشی و بذاری نااهل عبور کنه. یعنی ملایم حرف بزنی تا کافر و مسلمون ازت راضی باشن.
گفتم: مادر جان من که حاضرم بمیرم ولی غرورم حفظ بشه.
- پسرم!! غرور یعنی جوانی، یعنی جاهلی. به قول استادِقدیم۱، یه نفر دیونه، توی کوچه داد می زد: کنار برین! کنار برین! جوون می خواد رد بشه.
بچه ی جوون، فقط یه روی سکه را می بینه...خلاصه وقتی فهمیدم کی چوبو پرتاب کرده که خورده توچشمم، نفرینش کردم. نذر کردم که دستش فلج بشه. همون شب مادرم اومد به خوابم وگفت: دخترم ببخش تا خدا بهت ببخشه. منم بخشیدمش ولی، چند شب بعد از اون ماجرا، بچه روباهی بالای ده شروع کرد به وَلَقه۲(valagheh) زدن. ستاره گفت یه جوون از ده خودمون می میره. روز بعدش، همون پسره از کوه پرت شد و ناکام از دنیا رفت.
خواهراش منو مقصر مرگش می دونستن، تا سالها چپ چپ بهم نگام میکردن،‌ البته هنوزم  که هنوزه، خیلی میوونه ی خوبی نداریم.
آخه قبل از اون، یه بار محمودِ دایی رشید، کتکم زد. منم نفرینش کردم. شب تا صبح از درد دستش، پلک روی هم نذاشت. دخترا بهم می گفتن، زبونت سیاهه. نفرینت می گیره...
اون سال با هر بدبختی وبیچارگی که بود، تموم شد.
ستاره، مثل ماه شب چارده، بین دخترا می درخشید. ابروهای کَمونش تا نزدیک شقیقه اش اومده بود.
قدش، مثل چِناربلند بود. وقتی راه می رفت مثل کَبک نرم و تند و سبک قدم ورمی داشت.
بی بی صاحب جان تُرک، توی سردسیر(ییلاق) روی چونه و ابروهاشو خالک کوبی کرد. می گفتن هرکی سردرد وچشم درد داره اگر خالکوبی کُنه، خوب میشه.
انگشتاش مثل قاب نی هفت بند، بلند وکشیده بود. وقتی گیسوی دخترها را می بافت، انگار قالی کرمون می شدن، ظریف و پُرچین و خوشگل...
روی هر انگشت ستاره یه ستاره خالکوبی شده بود.
هرجا که می خواستن خال بکوبن، با زغال خط می کشیدن که نقش مشخص بشه، بعد پودرِ زَهره ی خشک شده خرس، میخک، آویشن و زغال بلوط را آسیاب می کردن تا حسابی نرم بشن، بعد با یه پارچه نازک الکش می کردن که پودرنرمش جدا بشه مث سُرمه چشم. چندتا سوزن نازک قمشه ای کنار هم می بستن و آروم آروم ضربه می زدن. خونِشو با یه پارچه تمیز پاک می کردن و پودر نرم را روی زخم می ریختن تا رنگ حسابی به خورد زخم بره و تاعمق پوست نفوذ کنه. وقتی که زخم خوب می شد، رنگ زیر پوست می موند و نقش می گرفت.
ستاره با همه دخترا فرق داشت، بیشتر خلقیاتش مردونه بود و کارهای مردانه می کرد. شاید، اولین دختر سیدی بود که تفنگ حمایل شونه اش بود. هرچقدر دخترای سادات رضا توفیق، مظلوم و سربزیر بودن، ستاره جسور و بُرنده بود. چارقدش را بالای پیشانی می بست و قطارِفشنگ به کمرش بود. مثل پلنگ از کوه بالا می رفت. کسی جرات چپ نگاه کردن بهش نداشت. روی خوش به هیچکس نشون نمی داد... مثل مردها از شخم‌زمین تا برداشت گندم و جو و حتی جمع آوری هیزم از کوهو براحتی انجام می داد...
من از یه چشم نابینا بودم و جرات نمی کردم جایی برم. مردم ما هم دنبال عیب دیگران بودن. محمود که کوتاه قد بود، بهش میگفتن محمود نخودی. اکبر که قدش بلندبود بهش میگفتن اکبر چنار. من هم که از یه چشم نابینا بودم دختر کوره، صدا می زدن. یه دختر بی مادری که چشمشو از دست داده بود و مجبور بود تا آخر عمر با همین یه چشم دنیا و مردمُشو تحمل کنه. یه روز دوره گردِ مُلابنویسی به نام شامَلو اومد توی ده. کتابشو باز کرد و صفحه بخت منو برام خوند. گفت: زندگی سختی داری، هرچی گفت، روزای خوبی که دلم باهاش آروم بگیره توی دفتر بختم نبود. جوری بهم نگاه میکرد و میگفت که انگار من مقصر این بخت بدِ خودم بودم.
شب که خوابیدم، بختمو خواب دیدم، یه آدمِ چاقِ سیاه سوخته ی بد قواره بود که توی یه کانال خوابیده و سر و روش پر از لجن بود. هرچه هُلِش می دادم و هرچه دعواش می کردم، فقط می گفت: خوابم میاد، خوابم میاد. هرچه اصرار کردم از کانال بیرون بیاد و روی خاکا دراز بکشه، قبول نکرد. بیدارکه شدم، دوست داشتم بمیرم. فکر کردم برم یه جای دوری که کسی پیدام نکنه. رفتم زیرِ درخت بلوطی که پایین امام زاده توی درّه بود. با امام زاده شهربانو خداحافظی کردم. وِریس۳(veris ) را به درخت بستم که خودمو دار بزنم.
از اونجائیکه این کار به دل خودم هم نبود  با میل ورغبت اینکارو انجام نمی دادم و از مکافات اون دنیا و حرفای مردم پشت سر خونواده و فامیل می ترسیدم، نمی دونم چجوری بَستمش. می گفتن کسیکه خودشو بِکُشه، جهنّمیه و نمازمیّت و فاتحه نداره...
وریس باز شد و افتادم و پام لَنگ شد. کور بودم، شَل هم شدم. از بس بی بی گل جوون بود، صورتش آبله درآوُرد۴. زدم زیر گریه و به حال دل بی برادرم و حال روزِ خودم گریه کردم. گُل بس که با الاغِ عبدالکریم، هیزم آوُرده بود، صدامو شنید و اومد کمکم و منو تا خونه برد. ستاره بدون هیچ کلامی، روی قاطر سوارم کرد و کلاف بزرگی از بند سفید، در خورجین گذاشت و منو بُرد پیش مُلاشکری . تارسیدیم خونه مُلاشکری، پام اندازه یه مَشکِ باد شده ورم کرده و سیاه وکبود شده بود.فکر نمی کردم بتونم دیگه با این پا راه برم. وقتی به خونه مُلا رسیدیم، کنار پرچین کلاف بند را به صولت دخترش داد که هدیه ای برای جبران زحمتش باشه.
مُلاشکری، نگاهی به پام انداخت و انگشتای زبرش را روی ساق پام گذاشت و فشار می داد. منم جیغ می زدم. همسایه شون دوید و اومد گفت: مُلا مُلا! کسی مرده؟ ملا چشم غره رفت و گفت: برو دنبال بازیت. نگاهی به ستاره کرد و گفت: "دَررفته"۵...
با ثعلب کنی۶ کوچکی گودالی کَند و پایم را تا بالای قوزک، توی گودال فرو کرد وخاک ریخت دورش. کمی آب پاشید و با پایش خاک را حسابی چَپوند. فکر می کردم می خواد پامو بکاره تو زمین تا سبز بشه.
خیلی ترسیده بودم. مُلاشکری تامُرادی۶ عموی پریناز، زنِ دایی یعقوب بود. مهره ی زرد رنگ درشتی بهم داد وگفت از توی سوراخش به اون دیوارو نگاه کن و ببین چه می بینی. داشتم نیگا می کردم، همه چی زرد بود.
یه دفع مُلاشکری، زیر زانویم را گرفت و یه تند کشیدش. احساس کردم، مچ پام توی خاک مونده و بقیه پام بیرون اومده. چشام سیاهی رفت و بی اختیار نشستم. مُلا شکری، خاکها را کنار زد و گفت حالا پاتو بکش بیرون. یه دفعه دیدم، ورم پام بهتر شد و رنگ روش از کبودی به صورتی تغییر کرد. تا ستاره چایی شو خورد، ورم پام کاملا خوابید و می تونستم انگشتامو تکون بدم.
خیلی چایی دوس داشتم، منتظر بودم که یه استکان چای هم به من تعارف کنن تا زهر دلم فرو کش کنه. اما چایی که ندادن وقتی پامو زمین گذاشتمو بلند شدم، ستاره یه کشیده توی گوشم زد که گوشم مثل زنگوله صدا داد. ملا شکری بهش گفت: هیچوقت بچه ی یتمو نزن! آه دید داره! ۷ . بچه یتیم وقتی آه می کشه، عرش خدا می لرزه.
ستاره با مهربونی از مُلاشکری تشکر کردو دست منو گرفت وسوار قاطرم کرد و راه افتادیم...
‐-----‐‐-----
پانوشت:
۱- استادِقَدیم، شخصیتی حکیم و بدون نام که اکثر ضرب المثل ها و نکات تربیتی را به او نسبت می دهند. احتمال می رود چون مطالب عموماً نقل سینه به سینه هستند، اسم ایشان فراموش شده ودچار نوعی گمنامی شده است. معمولابه عنوان استاد و حکیم فرزانه مورد استفاده متولدین سال۱۳۰۰ و پایین تر قرار گرفته است.
۲- وَلقه: نوعی زوزه شبیه شیون و فریاد دلخراش که از زوزه کاملا قابل تشخیص است.
۳- وِریس: نوعی بند دست باف با عرض پنج تا هشت سانتیمتر است. بصورت قالی وشبیه حاشیه قالی با نقش ونگار طراحی می شود و با ترکیبی ازموی بُز وپشم گوسفند بافته می شود.
۴- بی بی گل جوون بود روش هم آبله درآورد: دختر زشت رو وپیری بود که صورتش پر از آبله شد. قدیما آبله بیماری قابل درمانی نبود و زخم ها و حفره های زشتی در صورت ایجاد می کرد. به این افراد آبله رو می گفتند. این ضرب المثل بیان حال کسی بود که بعد از یک گرفتاری،  گرفتاری سخت تری پیدا می کرد.
۵- دررفته: دچار در رفتگی و جابجایی مفصل شدن.
۶- ثَعلب کنی: نوعی وسیله نوک تیز برای کندن ثعلب است. در طب سنتی، ثعلب گیاهی معطر است که برای تقویت اعصاب، درمان اسهال وکش آمدن به بستنی اضافه می شود. ثعلب نام عربی اُرکیده است.
۷- تامُرادی: احتمالا مخفف تاته(عمو) مُحمد مُراد یا تاته مُراد هست که درگذر زمان برای راحتی تلفظ مختصر شده است. تامُرادی ها یکی از طوایف پرجمعیت و مهم ِایل بویراحمد بودند.
۸- آه دید: گناه، آه که می کشه خدا ناراحت میشه.

 

تهمینه (قسمت سوم)

بوی عطرِ نان، فضای محله و خانه را پر کرده بود. گرسنه وخسته، وارد خونه شدم، نای جلوتر رفتن را نداشتم. گویی پاهایم به زمین چسبیده بودند و زانوهایم یارای حرکت به جلو را نداشتند. مادرم با دست های خمیری ولباس آردی، پرشتاب و هراسان به سمت من آمد. گویی سربازی بودم از جنگ برگشته...

بوی گرمی نان گندم آمیخته با دود، چون هاله ای با مادر به استقبالم آمدند. بی توجه به سفیدی لباس آردی مادر، بی اختیار در آغوشش آرام گرفتم. با بغض زمزمه کرد" کافر بُوی !؛ نه مادر بوی"۱
نگرانی دایمی مادرها برای فرزندان وهراسناکی زندگی ناامن، نمی گذاشت مادران لحظه ای بیاسایند.
وقتی در آغوش مادر باشی، گرسنگی و تشنگی و هراس و نیاز، فراموشت می شود. گویی برطرف شدن همه ی نیازها در بوی آغوش مادر خلاصه شده و از طریق شامه به وجودت منتقل می شود. وقتی بوی مادر را حس می کنی، نیازی به هیچ دارو ودرمانی نداری. مادر هم  بغلم کرد و در آغوش فشردم و بوسیدم و به سمت نانها بردم، نان گرم و آدمِ گرسنه، منظره حرص آدمی، تماشا دارد.
به جان نانها افتادم، چون آتشی در خرمن، چون سپاه مغول در نیشابور ...
نمی دانم چطور می جویدم وچطور می بلعیدم. فقط می دانم مادرم می گفت:" هونه چولم، بچه ام مُرده بی۲. مادر! آدمی کرم قیته"۳
نان گرم، هم غذا بود هم پیش غذا و هم دسِر.
به قول مادر:" نان گرم قاتُق ندارد"۴
چای غلیظِ مادر ازگوشه چاله(اجاق) و کتری دود گرفته در نیم لیوانی آغشته به گَرد آرد و چند حبه قند، بهترین قاتق نان گرمی بود که بلع لقمه های بزرگتر از دهانم را راحت میکرد و به معده خالی ام می رسانید. در انتهای پخت نان، معمولا چند نان ضخیم تر که با دو مشت خمیر درست می شد و بَل بَل۵( bal bal) نام داشت، پُخت می شد. مشتی کَلَه خُنگ۶(kale khong) یا کُنجِد، گاهی لذت بَل بَل ها را دو چندان می کرد. مثل نان خاش خاشی های امروزی... اما لذت شکستن کَلَه خُنگ زیر دندان وصف دیگریست...
شکمم که سیر شد، احساس می کردم نگاهم عوض شده ودنیا رنگ بهتری پیدا کرد. گرسنگی مانند حرص و طمع، نگاه آدمو تغییر می دهد و اجازه حظور افکار منطقی را نمی دهد. بشر هروقت بر اساس گرسنگی تصمیم گرفت، تصمیمی ناروا ونادرست گرفت...
  به دستور مادر، دو بَل بَل برای پسرِخاله حلیمه بردم. صدایش که زدم از ساختمان قدیمی بیرون آمد. دیوارهای ضخیم یک متری، سقف های هشتی و سنگ وگچی بدون یک تکه چوب و آهن،  سالهاست که درهم تنیده و محکم و استوار، دست به دست هم داده بودند وسالها در آغوش هم خفته وپناهگاه مردم روستا شده بودند. می توانستی از جنوب روستا تا شمال آن در محیطی سرپوشیده حرکت کنی. این بناهای قدیمی، احتمالا از دوره صفویه احداث شده وبه ساختمانها معروف بودند. همیشه نمناک و شوره زده بودند. از بس دیوارها ضخیم بودند، فکر می کردم حتی آتش جهنم هم نمیتواند نم این ساختمانها را خشک کند. علی بوی نم می داد، با آفتابه مسی آبی به دستان ظریفش ریخت و بَل بَل ها را گرفت.
در فصل بهار وتابستان که فصل زادو ولد حیوانات بود و دوغ و کره زینت بخش سفره های مردم، گاهی بَل بَل ها را با کَره چرب می کردند. کَله خُنگ و کره با خاکِ قند، بهترین آپشنی بود که برای بَل بَل طراحی شده بود. چه مزه فراموش ناشدنی ای...
غذایی رؤیایی که خیلی از هم سن وسالهای من، هنوز مزه اش را به خاطر دارند.
از مادرم قول گرفته بودم که داستان زندگی اش را برایم تعریف کند. بساط پخت نان که جمع شد با اصرار وخواهش به تعریف وادارش کردم. سرم را روی پایش گذاشتم. دستهای استخوانی وزبرش را لای موهایم مانند شانه ای می چرخاند. آه سردی کشید که همچون سفیرگلوله ای وجودم را درنوردید.  هرجمله اش با ضرب المثل وکنایه ای همراه بود.
چی بگم مادر! زندگیمون که تعریفی نداره. به قول استادقدیم:
چه گویم که ناگفتنم بهتره.
زبان در دهان، پاسبان سره...
می ترسم چیزی بگم که دلتون را درد بیارم...
- بگو! مادر لطفا!!!
- کبوتر بچه بودم، مادرم مُرد
مرا دادن به دایه، دایه هم مُرد
مرا با شیر گاوی پروریدن
از اقبال بدم، گوساله هم مُرد...
نمی دونم بعد از فوت پدرم، چند ساله بودم که زمستانِ سردی پیش اومد. هنوز سالگرد حمدالله نشده بود. ما هم دو ضعیفه بودیم بی برادر با مادرم که اونهم داغ بسیار دیده بود. چهل شبانه روز مادرم سُرفه وناله می کرد و خون بالا می آورد. هم ما خسته بودیم و هم اون.
مادر من و ابوالفضل و محمود، بافاصله سه روز از هم مُردن. می گفتن تُوگَپ گرفتن۷(tovegap) تب بزرگ.
معنی مرگو نمی دونستم. اما فکر نمی کردم روزگار اینقدر بی رحم باشه که مادر دو تا دختر بی برادرو بگیره. وقتی از شیب تند دوریزگون۸(dourizgon) به خانه بر می گشتم، سرما مثل سیخ توی استخونمون فرو می رفت. ستاره خواهر بزرگترم، گریه کنان، مرا به سمت خانه دایی یعقوب می کشوند. پناهگاه دائمی من وخواهرم.
حمدالله وعبدالله برادران ناکامم، قبلا داغشان را به دل مادرم، گذاشته بودند. عبدالله از کوه سفید پایین افتاد. گربه وحشی هم گلوی حمدالله را برید. به قول زن دایی: نافمو غم بریده و پلمه( گیسویم)غصه۹...
وقتی مادرم را برای غسل کنار چشمه بردند، هنوز موهایش کوتاه بود. برای دایی حمدالله، همه زنها گیسویشان را بریده بودن.
مزار برادرم حمدالله خرمن مو شده بود از گیسوی زنا و دخترای فامیل. حالا ستاره برای من هم پدر ومادر بودو هم برادر.
موقع خواب، تازه متوجه شدم که وقتی مادرم مرده، چقدر هوا سردشده بود.
لحاف دایی یعقوب، من وجمشید وجهانگیر را گرم نمی کنه. دختر بی مادر، اگر سرش به ثریا برسه، مغمومه.۱۰
شروع کردم به گریه کردن.همون موقع شب بلند شدم وبه سمت قبرستان رفتم. جهانگیر دستم را گرفت وچراغی برداشت وتا قبرستان همراهیم کرد. انگار تازه فهمیده بودم که مادرم مرده و تنها شدم. کنار قبر مادرم دراز کشیدم ، تا بیدار بودم گریه کردم. خواهش های جهانگیر در من اثری نداشت. فردا صبح که بیدار شدم آفتاب بیرون آمده بود. دیشب روی قبر مادرم خوابم برده بود جهانگیر کولم کردو به خانه آورد...شاید اولین صبحی بود که خورشید، قبل از بیداری من طلوع کرد، اولین باری بود که نمازم قضا شد و از خودم خجالت میکشیدم، دیگه یادم نمیاد...
پشت خونه دایی یعقوب خونه دایی رشید بود. لابلای پرچین خونه شون نشستم وبا چاقو گیس هایم را بریدم. بعد از مادرم گیس را می خواستم چیکار؟ از ترس ستاره گیسهام را لای پرچین قایم کردم. مادرم می گفت اگر نامحرمی مویتان را ببیند باهمون موهاتون در جهنم آویزانتان می کنن.
البته بهتر بود که گیسهامو بریدم. کوتاه که باشن راحت تر شسته میشن. دختر بی مادر، مقصر همه مشکلاته. از فردا هر دختری سرش شپش بگیره میگن کار من بوده...
با جمشید وجهانگیر و عبدالرشید و همت الله رفتیم دنبال گوسفندا. گوسفندای ما وتامرادی ها معمولا با هم برای خوردن آب می رفتند و گاهی با هم قاطی می شدن. به همین خاطر هرکسی گوسفنداشو یه رنگ خاصی یا علامتی می زد که بتونه بشناسه...
پسرها در ساعت بیکاری و استراحت گوسفندا، بازی می کردن. ما هم تماشاچی بودیم و معمولا پشم می ریسیدیم. زن روستایی، باید موقع چرای گوسفند حواسش به بچه باشه و موقع نگهداری بچه حواسش به غذا و موقع پختن غذا به مرغها وبزغاله ها برسه...
حدود دوسال از مرگ مادرم گذشته بود و کم کم داشتم به شرایط بی مادری، عادت می کردم. به قول زن دایی، داشتم شکفته می شدم. دارا پسر عموی مادرم، به ستاره اشاره کرد که منو می خواد. ولی نباید پیش قمر اظهارش می کرد. چشمای قمرخانم این قدر شور بود اگر به سنگ می گفت قشنگه، از وسط دو نصف می شد.
بهار بود وعلف تا کمرمون بالا اومده بود. پسرا بازی می کردند. من و گل بس و حلیمه و گوهر، توی علف ها دراز کشیده بودیم و با چوب های کوچکی که زیر درخت ریخته بود بازی میکردیم و از آرزوهامون برای هم می گفتیم. من آرزو داشتم که مرد زندگیم از کمرکش کوه پا۱۱(paat) با یه اسب سفید از راه برسه و بره خونه دایی یعقوب. انوقت من می دونستم که برام خواستگار اومده... بقیه دخترا هم آرزوهاشونو می گفتن حلیمه می گفت: آرزومه که نامزدم خیلی قد بلند باشه تا بتونه انجیرهای درخت عمو رشیدو برام بچینه. گوهر همیشه رویاهای خاصی داشت ، می گفت: آرزومه نامزدم چشمه را بیاره روی تپه دوریزگان و یه جوی آب بکشه توی خونه مون که نخواد هی توی این شیب بری و مشکو پر کنی و توی سربالایی نفست دربیاد تا برسی خونه...
قمر زن داییم به آرامی از کنارمون گذشت و باخودش چیزی را زمزمه کرد، یه دفعه احساس کردم سیخ داغی رفت توی چشمم. یه رعد وبرقی توی سرم روشن شد، سرم ترکید، نمی دونم چی شد. فرداش که بهوش اومدم، چشمم داشت می سوخت. گریه می کردم بدتر می شد. گریه نمی کردم، بدتر و بدتر می شد. دایی یعقوب که نمی تونست منو به دکتری در شهرهای دور برسونه ،مجبورم کرد که روی تختی که باچوب برام درست کرده بودن، دمر بخوابم. اینجوری خونابه چشمم می ریخت پایین وکمتر اذیت می شدم.
- مادر دوباره آهی کشید که پُربود از آرزوهای برباد رفته اش. موهای زرد و کرکی دستهایم را دیدم که سیخ شدند، من گریه می کردم و او از رنج ها وتنهایی هایش را به رشته سخن می کشید. شاید تلخ ترین رنج بشریت، شنیدن رنج های مادر باشد....
- حدود یک ماه، روی همون چارپایه بودم تا درد چشمم کم شد. می دونستم چشم شورقمر، کار خودشو کرده و دیگه برای من چشم نمیشه. بدتر از درد چشم، دواهای حکیم بود که جز سوزش چشمم و جمع شدن مگس ها و اذیت کردنم هیچ سودی نداشت. صدبار گفتم من که می دونم کور شدم، دیگه آزارم ندید.
بعد از یک ماه، حس می کردم، پلکم تکون می خوره اما هیچی نمی دیدم. برای اینکه سمت چپو ببینم، مجبور بودم بچرخم... دیدن دنیای اطراف و همه مردم با یک چشم مکافاتی تموم نشدنی بود!
رنج نامه مادرم ادامه داشت. من و تهمینه، مثل ابربهار گریه می کردیم. تازه فهمیده بودم که یک بازی کودکانه چوب بازی، می تواندچه عواقبی برای دختر نوجوانی داشته باشد که رنج های عالم به جانش حمله ور شده بودند... مادرم می گفت و می گریست. به قول خودش، حسرت می خورد و غصه قی می کرد....
با تکانهای خواهرم تهمینه از خواب بیدار شدم. دیشب خوابم برده بود و مادر، قصه اش را ناتمام گذاشته بود...
پانوشت ها:
--------‐------
۱- کافر بوی نه مادر بوی: کافر باشی مادر نباشی.
عذاب مادر بودن دردنیا، از عذاب کافر بودن در آخرت بیشتراست. کنایه از رنج بسیار مادران منطقه است.
۲- هونه چولم بچه ام مرده بی: نوعی نفرین،  خونه ام خراب بشود پسرم از گرسنگی مرده بود. یاخونه ام خراب بشود که بچه ام به این روز افتاده است.
۳- آدمی کرم قیته: انسان مانند کِرم وابسته به غذاست. آدمی کرم غذاست. اگر غذا نباشد آدمی می میرد.
۴-قاتُق: خورِشت یا خوردنی همراه نان.
۵- بل بل: نان دوبل. استفاده ازدو مشت خمیر به جای یک مشت که موجب ضخیم تر شدن نان میشد. چون در نان نازک نمی شد کنجدیا کلخنگ یا افزودنی اضافه کرد ناچار بودند نان را کمی ضخیم تر کنند.  نان هایی مانند سنگک، بربری که کنجد اضافه می کنند.
۶- کله خُنگ: میوه ای کوچک از خانواده پسته وبنه که دارای پروتیین و پوستی نازک تر از بنه وپسته دارد و آنرا با پوست می جوند و می خورند. به عنوان یکی از اجزای تشکیل دهنده آجیل در زمان گذشته است.
۷- توگپ: تو یعنی تب. گپ یعنی بزرگ وطولانی. بیماری تب طولانی وکشنده که باعث مرگ ومیر زیادشده وگذشتگان می گویند خیلی تلفات انسانی داشت
۸- دوریزگون: روستایی درفاصله حدود ۱۳ کیلومتری شمال شرقی دهدشت.
۹- نافمو غم برید وپلمه غصه:  قدیما معتقد بودند که اگر کسی ناف نوزاد را ببرد، خصوصیات روحی اش به کودک منتقل می شود. این ضرب المثل بیان کننده این است که چون غم نافم را بریده، سرگذشتم غم انگیز است و گیسویم را غصه بریده و همیشه غمگین وعزادارم.
۱۰- مغموم: غمگین، اسم مفعول از غم، غم زده.دختر بی مادر اگر به بالاترین مقامها دست یابد، باز هم پکر و غم زده است. نوعی بیان جایگاه مادر در نظر دختران است.
۱۱- پات : کوهی کم ارتفاع در شرق وشمال دوریزگون، از رشته  کوههای زاگرس

تهمینه (قسمت دوم)

با خداحافظی از دایی شمس الله، از درّه‌ی پلنگ گذشتم، گُنبدِ سبزِ امام‌زاده صفدر خودش را نشان داد. گنبدی که بر بلندترین نقطه‌ ی روستا بنا شده، محترم ترین مکانی که با همت بزرگترها وتلاش جوانانِ مذهبی حفظ و نگهداری می شود...

رسم بود، وقتی چشمت به امامزاده‌ای می‌افتاد، چند سنگ روی هم می‌گذاشتی و سلام می‌کردی.
من هم، چند سنگ برداشتم و روی هم گذاشتم. سنگ‌های مناطقِ گرمسیری زِبر و خشن هستند. غیر از باران‌های اسیدی، گرمای محیط سطح سنگ‌ها را به‌شدّت می‌فرساید. حشرات و جانوران کوچک معمولاً در سایه‌ی اندکِ این سنگ‌ها، لانه می‌سازند. یاد گرفته بودم ابتدا گوشه‌ی سنگ را بلند کنم تا اگر عقربی، ماری، مارمولکی لانه دارد مواظب باشم که آسیبی نرسانند. گوشه‌ی سنگی را به سمت بالا کشیدم، چند عقرب ریز و درشت با بدن‌های شیشه‌ای و طلایی رنگ مشغول غارتِ جسدِ ملخی بودند. دلم نمی‌خواست پا بر سَرِ سفره‌ای بگذارم که میزبانش از حضورم هراسان وخشمگین می‌شود، به آرامی سنگ را گذاشتم و صلواتی فرستادم. گفتنِ صلوات در میان سادات، رسمی دیرینه است. از شستشوی دست و لباس، تا وارد‌شدن به منزل و باز شدنِ گِرهِ طنابی و گشودنِ قفلِ دری و...، صلوات کارگشا و چاشنیِ اکثر کارها بود. سلام و ارادتم را نثار امامزاده کردم و به راهم ادامه دادم.
خورشید جهانتاب، خسته از نورافشانی روزانه، به‌سمت غروب می‌رفت تا کمی بیاساید و فردا دوباره از شرق زمین بالا بیاید و بر طولیان بتابد.
وقتی خورشید در حال خداحافظی است، چنان دل‌واپسِ برگشتِ دوباره است که گویی بُغضی گلویش را می‌فشارد و صورتِ زیبایش به‌زردی می‌گراید. انعکاسِ نورش در سمت غروب، رنگ آسمان را نارنجیِ مایل به زرد نقاشی می‌کند. قدیمی‌ها به این زمان، "زرده به کوه" می‌گفتند. زرده به کوه، یعنی نزدیک‌های غروب و زرد شدنِ کوه‌ها و ارتفاعات مغرب. چه زمانِ دلگیری! که خورشید دارد غروب می‌کند و تو ناچاری فراقش را تحمّل کنی. مردمانِ منطقه معتقد بودند، این هنگام موقع مناسبی برای خوابیدن و غذا خوردن نیست. اگر کسی در هنگام "زرده به کوه" بخوابد، شب خوابش نمی‌برد و افکار منفی به‌سراغش می‌آید و اگر در آن وقت غذا بخورد نظمِ دستگاهِ گوارشش به هم می‌ریزد. درمانی فوری که آرامشِ ناشی از به‌هم‌ریختگیِ دستگاه گوارش را برمی‌گرداند، گیاه خود روی برنجاسف۱( berenjasf) است که دوست سال‌های دورِ خاله‌ام بود.
آخرین خوانی که باید می‌گذراندم باغِ ”میر قادر” بود. مردی تنومند، سبزه‌رو با سینه‌ای ستبر که با چوب‌دستیِ بلندش شبیه جنگاوران شاهنامه بود، هیبتش و صدای سنگین و پرارتعاشش ترس را بر دلِ هر متجاوزی مستولی می‌کرد. خیار، گوجه و کدوهایِ باغ، به‌رویم لبخند می‌زدند، امّا کدام شیرِ پاک‌خورده‌ای، جرأت داشت پا در حصار باغ بگذارد. حصاری که از خارهایِ تیز و خشکِ درختِ کُنار (سدر) و دیگر بوته‌های خاردار منطقه فراهم می‌شد و به‌نحو خاصی کنار هم قرار می‌گرفت. شاخه‌های بزرگ‌تر را در زمین فرو می‌کردند و بوته‌های خار را در لابه‌لای شاخه‌ هایشان می‌گذاشتند... دیواری خاردار وآزار دهنده تا مانع عبورِ حیواناتِ وحشی یا انسان‌هایی باشد که می‌خواهند بدون اجازه وارد شوند. وقتی صدای میر قادر از شیپور گلویش بالا می‌رفت و در میان درّه‌های اطراف می‌پیچید، ترس بر شنومنده مستولی می شد. داییِ پدرم بود، اما آن‌چنان هیبتش جدّی و ترساننده بود که حتی جرأت سلام‌کردن برایم سخت بود. به‌سختی بر طمع‌ام غالب شدم تا از خیرِ مزّه‌ی محصولات جالیزی‌اش بگذرم. دوست داشتم در شیاری قایم شوم تا باغبان خسته عزم منزل کند و از جالیزش، گوجه‌ یا خیاری بردارم، امّا دلم می‌لرزید و زانوهایم سُست می‌شد. سیّد بودم و بدون‌اجازه‌ برداشتن از مال مردم، یعنی لقمه‌ی حرام که مادرم هم خیلی تأکید و نهی می کرد... بوی دل‌انگیز بوته‌ی گوجه، مثل طنابی به‌سمت خود می‌کشیدم، امّا هیبت دایی و تشرهای مادرم، مجابم می‌کردند که دل به هوس نسپارم و راهم را ادامه بدهم.
از باغ که عبور کردم، غیر از گنبدِ امام‌زاده، حالا دستی که به‌سمت من بود و سلام می‌کرد هم دیده می‌شد. دست‌های گنبدها به‌سمت قبله بودند، همان نشانه‌ی پنج تن آل عبا، یعنی پیامبر (ص)، علی، فاطمه، حسن و حسین (سلام اللّٰه علیهم)، که بر بالای بسیاری از امامزاده‌ها نصب شده است. امامزاده صفدر، ظاهراً با امام‌زاده حیدرِ دستگرد۲،(dastgerd) برادر است...
دستگرد، روستایی‌ست در فاصله‌ی سه کیلومتری طولیان، با مردمانی کشاورز، مهربان و زحمت‌کش.
وقتی از کنار خانه‌ی ”عمو ابوالحسن” می گذشتم آن‌قدر گرسنه بودم که فکر می‌کردم می‌توانم یک‌دسته نان محلّی را به‌ تنهایی بخورم.
بویِ عطرِ دل‌انگیزِ نانِ گرم در دالان‌های ساختمان‌های قدیمی پیچیده بود. ازلابه‌لای بوی نم و کهنگی بوی تپاله‌ی گاوها، بوی خاکِ آب‌دیده، بوی نان راه باز می‌کرد و شامه نوازی می کرد. آرزو می‌کردم بوی نان، از خانه‌ی خودمان باشد، هرچه نزدیک‌تر می‌شدم بوی نان غلیظ‌تر و من گرسنه‌تر می‌شدم. حتّی وقتی گرسنه نباشی بوی نان، هوس‌انگیز و دلپذیر است. از درِ حیاط وارد شدم، تهمینه هنرمندانه تیر۳(tir) را می‌غلتاند و مچه۴ (mecheh) خمیر را روی تَوَک۵(tavak) یا ”خُمچَک” (khomchak) پهن می‌کرد. تهمینه به‌ خاطر زحماتِ شبانه‌روزی در روستا با سنّی کمتر از بیست سال، به زنی در آستانه‌ی پنجاه‌ سالگی می‌مانست. کار در روستا زن و مرد نمی‌شناسد، زنان علاوه‌بر وظایف زنانه‌ی خویش، کمتر از مردان فعّالیّتِ بیرون ازخانه‌ ندارند. آری، بوی نان گرم و عطر گندم، همین‌ها آدمی را از بهشتِ برین بیرون آورد. بدون شک، حضرت آدم حق داشت گندم را میان آن همه نباتات و میوه جات انتخاب کند و از بهشتِ عافیت پای بیرون بگذارد. امّا نمی‌دانم طعمِ نانِ ننه حّوا مانند عطر نان‌های مادرم روح‌نواز بود یا نه؟
نمی‌دانم، بابا آدم هم از لابه‌لای آن‌همه گُل‌های رنگارنگِ بهشتی، بوی نان را حس می‌کرد؟... !
نان، نان! چه واژه دلپذیری، خصوصا وقتی پیاده آمده باشی و...
پانوشت:
-----------
۱-بـِرِنجاسپ، برنجاس، برنجاسف گیاهی است از جنس درمنه‌ها.(درمه) خوشبو ومعطر و بسیار تلخ وموثر برای دل دردها.
برنجاسپ در خرابه‌ها و کنار جاده‌ها و دشت‌های سایه‌دار می‌روید. نام‌های دیگر آن در فارسی برتراسک و بومادران است. گیاهی است پربو و طبع آن گرم است. گلچه‌های آن زردرنگ‌اند. این گیاه بومی مناطق معتدل آسیا، اروپا و... است.
۲-دستگرد: دستخرد هم گفته می شود. روستایی در فاصله هفت کیلومتری جنوب شرقی دهدشت.
۳- تیر: نوعی وردنه، میله ای نازک که با آن خمیر را پهن می کنند تا راحت تر پخته شود.
۴- مِچه: خمیری اندازه مشت، مشتک هم گفته می شود. برای هرقرص نان، یک مشت خمیر را آنقدر پهن می کنند تا به قطر حدود پنجاه تا شصت سانتیمتر می رسد.
۵- تَوَک: تخته ای چوبی وگاهی سنگی که مشت(چونه) خمیر را روی آن می گذارند و با وردنه می فشارند تا پهن شود.تقریبا مانند تخته ی گوشت ولی گرد ودارای پایه، در بعضی مناطق به آن خُمچَک نیز می گویند.

تهمینه( قسمت اول)

عصر روز پنج شنبه از دهدشت، راهی روستایمان شدم. از دهدشت که  بیرون آمدم، اگر تپه های قد ونیم قد، مزاحم نمی شدند، گنبد امام زاده صفدر روستایمان را می دیدم. اما هرچه قدم برمی داشتم، نمی رسیدم. شاید بخاطر عجله ای که داشتم پاهای لاغر من، توان همراهی نداشتند. آنوقت ها، تنها آبادیی که مغازه ای داشت، دهدشت بود. ظاهراً قرار بود، بعداز یکی دوبار متروکه شدن بلاد شاپور که روزگاری طولانی، در زمان صفویه رونق داشت، دوباره چراغ رونقش روشن شود و بذر آبادی اش جوانه بزند.
دهدشت جدید، با فاصله کمی از خرابه های بلاد شاپور، بنا گذاشته شد. مردی کاسب، از بهبهان به دهدشت آمد و تنها مغازه شهر را بنا گذاشت. مغازه ای که بوی همه چیز می داد. از شیره خرما و حلواهای کنجدی بهبهان تا بوی روغن های نباتی که به تازگی قدم به بازار گذاشته بود. درگوشه ای از مغازه، گونی های پشم، شب کلاه، نمدها و انواع زنگوله بود. در گوشه ای دیگر، حلب های خرما، گونی های قند شازند و درسمت دیگر مغازه، کیسه های گندم وجو، خودی نشان می دادند. بوی وسوسه انگیز آدامس های رنگی و شیرینی های گرد و تیله مانندی به نام نُقل در کنار ترازوی رنگ و رو رفته کشوری، هوش از سر هر کودکی می ربود. بوی تندکفش های پلاستیکی، بوی ماست و پیاز و... ترکیب ناهمگونی بود که تنها در آن مغازه پیدا می شد.
مردم عشایری، یک مغاز می شناختند، آنهم دُکان کشوری بود. یک نفر بود ولی، اسمش کشوری بود. درواقع برای خودش کشوری بود و حکومتی داشت در دشت خلوت و وسیع دهدشت...
از شهر که بیرون آمدم، آزار چوپانها، تمسخر و هل دادنشان، نسبت به کودک غریبه، آغاز شد. چوپانها هم برای خودشان مرز بندی و قلمرویی داشتند. علیرغم لودگی وشوخی های خشن و ساده ای که باهم می کردند، با هم مهربان بودند وسلسله مراتب را رعایت می کردند و می شد فهمید که کدامشان، بزرگتر از بقیه و کدام، تازه وارد یا کارکشته است. علیرغم اختلافات ورقابت های داخلی، در برابر چوپان های سایرطوایف، هوای همدیگر را داشتند.
چوپانهای منطقه طولیان، با چوپانهای خواجه ها و طاس احمدی ها، دایما درگیر بودند.... مرز چرای دامها یا آبخوری گله ها، گاه و بیگاه، باعث دعواهای کوچک وبزرگ می شد که چندین روز، سرگرمی و مشغولیات بزرگترها بود تا رفع کدورت شود. فضولی وشیطنت چوپانی، گاهی تنور جنگ را دوباره گرم می کرد.‌
دره ی شور، مرز رسمی خواجه ها وطاس احمدی هاو میرسالاریها بود. آبی شور که کام گله ها از آن شیرین بود.
آبی تقریبا شور وکمی تلخ که در بعضی نقاط، لبه های نهرها و دره ها، آرایش ملیحی از نمک خودنمایی می کرد.
هل دادن و سر به سر گذاشتن غیرخودی، برایشان تنها وسیله سرگرمی بود. وقتی به قلمرو چوپانهای خودمان رسیدم، احساس می کردم، از کشوری بیگانه، قدم درخاک وطن گذاشتم.
دیگر خبری از نوک تیز چوب ها، هل دادن و تمسخرهای آنان،  نبود. به مرز امن و امان رسیده بودم. اما، تشنگی امانم را بریده بود. لبهایم مانند کناره برم۱ سیرمه گل۲(barme sirmeh gol ) خشک شده بود.( برکه های استخر مانند عمیقی که از فرسایش خاک، توسط سیلاب های زمستانی ایجاد شده و به آنها، بَرم(barm)می گفتند.
دره های خلوت، شیب های تند، بیشه هایی که باد آرامششان را به هم می ریخت، برای یک نوجوان سیزده ساله، دنیایی از هیجان و ترس به همراه داشت. با ترس ولرز، از تِل پهن۳(tele pahhn) ودره چَپی، به دره ی پلنگ رسیدم.
وقتی به دره رسیدم، ترس حمله پلنگ، قلبم را مانند گنجشکی بی تاب کرده بود. با جنبش هر بوته ای، با وزش بادی ملایم، صدای عبور باد درگلهای شیپوری، با خیزش هرپرنده ای، چنگهای تیز پلنگ را بر شانه هایم احساس میکردم. کمرم یخ میزد و نفسم به شماره می افتاد. گاهی حس میکردم یکی از پاهایم دوبار قدم برمیدارد و پای دیگرم ساکن است... چه وحشت خود ساخته ای...!
جلو می رفتم، اما فقط عقب را می دیدم. ناگهان احساس کردم، پلنگ از جلو حمله کرده و مرا در آغوش کشیده است. تا جاییکه بیاد دارم، از فرط وحشت، نفس کشیدن، فراموشم شده بود. چشمانم بی اختیار تا لحظاتی شاید طولانی، بسته بود. یکباره به خود آمدم. گرمای آغوشش و زبری دستهایش، با آنچه از حمله پلنگ‌شنیده بودم، متفاوت بود. آرام آرام، چشم باز کردم ...
از بس به عقب نگاه می کردم، متوجه حضورش در شیب دره نشدم.
با مهربانی صدایم زد.
_ دایی منم ! شمس الله.
_ زهره ام ترکید.
_ نترس! حواست به جلوی پات باشه. مثل علی سربه هوا، راه نرو!
_ چشم دایی، آب نداری، تشنه ام.
_ نه ندارم، ولی توی باغ میر عبدالله، چشمه کوچکی هست. بیا بریم اونجا، آب بخور. ترسیدی باید آب بخوری.
_ دایی پلنگ نمیاد؟
_ نه دایی، پلنگ یا هر حیوون وحشی دیگه، اگر باهاش کاری نداشته باشی، اونم باهات کاری نداره. به این حیوونا که برخورد میکنی، باید بتونی با رفتارت بهشون حالی کنی که دنبال آزارشون نیستی. اونم راهشو می کشه و میره... دلم قرص شد. احساس می کردم، اگر به یک حیوان وحشی برخورد کنم، با راهنمایی و دلگرمی دایی، میتوانم خودم را نجات بدهم.  فامیل های زیادی در روستا داشتیم، ولی دایی هایم، تنها پناگاه عاطفی ما بودند. با بقیه فامیل ها اختلاف ملکی داشتیم و خیلی جوشش و عاطفه ای، بین مان نبود. از شیب دره بالا رفتیم. در لابلای زمینی گچی با خاک سبز مغز پسته ای که مانند گل سرشوی بود، درگوشه ی باغ، چشمه کوچکی، لم داده بود و به خودش زحمت تکان خوردن نمی داد. نای جوشیدن و حرکت کردن نداشت. دایی شمس الله، دست هایش را در آب اندک چشمه شست و از قسمت گود آن، کمی آب برداشت. کاسه دستهای بزرگ و زحمت کشش را جلوی دهانم گرفت و گفت : بخور. وقتی دهانم به دست هایش رسید، آب در شیار دست هایش، قایم شده بود. دوباره دست هایش را پر کرد تا کمی آب به گلوی خشکیده ام، برساند.
تنها چند درخت لاغر، مانند مرادعلی، در شیب تند زمین، به زحمت خودشان را نگه داشته بودند. احساس می کردی مرادعلی با طناب از تپه بالا می رود. تنها برگهای اندکی، در بالا دست شاخه هایشان، مثل کاکل زرافه خودنمایی می کرد.
دایی شمس الله، مرا از دره ی پلنگ گذراند و خودش به دنبال احمد رفت که گوسفندان را به تل پهن برده بود. تپه ای که در گذر زمان با شستشوی باران گرمسیری، مانند چادر ترکمن ها، گرد ونرم شده بود...
پانوشت:
-----------
۱- برم: برکه مانند، قسمتی از رودخانه ها ونهرها که عمیق تر از سایر نقاط بوده و حالتی شبیه استخر دارند وقابلیت شنا وشستشوی احشام در آنها فراهم هست، به برم معروف هستند
۲- سیرمه گل: گلِ سورمه ای. برم ها، معمولا به نام افرادی که در آن غرق شده و یا آنها را بهسازی کرده و یا جسد کسیکه درآن برم غسل داده اند معروف می شدند.
۳- تل: تپه، برجستگی زمین که از زمین های اطراف بالاتر باشد. تل پهن: تپه ای پهن و کاسه ای شکل که به دلیل مسطح بودن سطحش به تل پهن معروف بود.

خدایی

 قلاب سنگي بر مي دارم

زمين را پرتاب مي كنم

به دوردستها

نمي يابم چيزي را

كه سالها ، جسته ام  در آن 

زميني  ديگر مي خواهم

جايي كه عشق شكوفه بدهد

وگلدانها لبريز مهرباني باشد

پرتا ب مي كنم زمين را

 به دور دست ها

زميني كه بوي زلف تو را ندهد

براي يابوهاي علفخوار زيبا مي نمايد

من اما ،

خدايي رامي ستايم

 كه مرا متقاعد كند تا در زمينش بمانم.

----------------------------------------------------------

بسکویت

#داستانک#
*بیسکویت*
احساس می کردم، هیچ چیزی، مزه خوبی نداره. انگار حس چشایییم کور شده بود و چشمهء شوخی ها و خوش طبعیهام به کُلی خشکیده بود . دَهَنَم خشک برهوت بود و اخلاقم برای خودم هم قابل باور نبود قبلاً حتی در مراسمات غم انگیز هم، به رفتارهای خنده دار دیگران توجه می کردم، با کوچکترین لبخند دیگرون دهانم تا بناگوش باز می‌شد و دوست داشتم یه کاری کنم که لبخندش ته نکَشه. ولی مدتی بود که هیچ چیزی برام خوشایند نبود همه چیز برام سیاه سفید بود و صدای هیچ خنده و شادی از سوراخ گوشام عبور نمیکرد.یه شب موقع خواب که سه چهار بار حمد و توحید را خوندم تا شاید راحت خوابم ببره به ذهنم رسید که به دکتر روانپزشک مراجعه کنم، رفتم. دکتر می گفت: یه موادی تو خونت پایین اومده بنام لیتیوم ،خونت لیتیوم بی کربناتش خیلی کمتر از حد معموله باید قرصایی که بهت میدم مرتب مصرف کنی و...یه مدت مصرف کردم. ولی هنوز هم نسبت به هیچ چیزی احساس ندارم. حتی بچه هامو هم دوست ندارم. تشنگی بیش از حد، درد دست وپا، خشکی دهان اذیتم می کند. دیروز، تصمیم گرفتم، با دکتر عطایی مشورت کنم. وقتی وارد مطبش شدم، جای سوزن انداختن نبود. انسان شریف، مهربان ومشفقی است. یکی از عادت های خوبش، گوش دادن با حوصله، به شرح حال بیماره، همچی چشمای سبزشو تو چشمای آدم میکاره که انگار میخواد تمامی مریضی را از توی چشمات تشخیص بده. دکتر عطایی، معتقده، پزشک باید کاملا شرح حال بیمار را بشنود،و اون هم با دقت همه حرفای آدم را گوش میده و گاهی لبخند آرومی میزنه که فقط سفیدی نوک دندوناش از بین لبها و سیبیل بورش برق میزنن بعد سرشو میندازه پایین و نسخه تو می پیچونه و دارو تجویز میکنه.قبل از اینکه نوبتم بشه برم تو مطب دکتر، کنار دستم خانم میانسالی نشسته بود. آدم دردمند، دنبال شنونده است.از همون اول معلوم بود یه عالمه حرف رو زبونش آماده گفتنه ،وقتی گوش آماده شنیدن را می بیند، کوله پشتی اش را زمین می گذارد و یه ریز حرف می زند. یک لحظه فرصت کردم اسمش را پرسیدم. با مهربانی گفت: کبری...
خیلی زود با هم صمیمی شدیم و از تصمیم کبری باخبر شدم. ما زنها، سریع به هم اعتماد می کنیم. انگار هیچ راز مگویی بین ما، وجود ندارد. برعکس مردها که سالهای سال با هم دوستند ولی از هم نمی پرسند چندتا بچه داری وخونه ات کجاست؟. در مطب پزشکان، سفره دلمون را برای هم باز می کنیم و درموردخصوصی ترین روابطمون با هم مشورت می کنیم، منم گوشام را وال کردم و یجوری چرخیدم طرفش که بهش هالی کردم هرچه دلت میخواد گپ بزن تا من گوش بدم. به قول سیدعباس : " بیشتر برای درد دل و دوستیابی به مطب ها می ریم."
کبری خانم، تپل وخوشرنگ بود. با مانتوی قهوه ای و روسری سورمه ای برازنده تر و خوشگل تر شده بود.
چشمهای عسلی اش، درشت بود ولی پژمردگی وپف دورشون ، چیزی دیگری می گفت. معلوم بود مثل من، زندگی اش سخت می گذشت.لحظه ای که اومد آب دهنشو قورت بده پریدم تو حرفش و پرسیدم مگه مشکلتون چیه؟ انگار یه عالمه حرف توی دلش هنوز تلنبارشده بود ومنتظر همچین سوالی بود.
نگاه دقیقی به دور و برمون انداخت،
چنان آهی کشید که سرمای نفسش را روی گونه هام احساس کردم. اوگفت:******* وقتی بچه بودم، عاشق پسر همسایمون شدم. یکی یه دونه باباش بود وهرچی می خواست براش فراهم می کرد. مسعود، شب و روز دنبال موتور سواری بود.
موتور هوندا اون موقع، مثل ماشینای باکلاس امروز، ارج وقرب داشت. مسعود هم عاشق موتور سواری بود. انگار هر موتوری وارد ایران می شد، یه راهی به خونه مسعود باز می کرد. . همه اهل محل وفامیل، مخالف بودند. وقتی میخوای ازدواج کنی، همه صاحبت میشن و برای خودشون میشن مشاور و صاحب نظر...
من کوتاه نیومدم. بالاخره ازدواج کردیم. ازدواجمون دیر و بچه دار شدنمون دیرتر بود. توی پونزده سال زندگیمون، هرچی دوا و درمون بود، انجام داده بودیم. از زیره و زنیون و زنجبیل تا دواهای تقویت کننده و رفتن به امام زاده ها تا دعانویسای دغل کاری که تو کار خودشون مونده بودن ، از دکترای یزد تا مشهد و دخیل بستن های چند شب و روزی یه ضریح امام رضا تا همین بی بی حکیمه و بی بی رشتهء بالای چرام .... هیچکدوم کارساز نشد ولی من بدبخت اصرار داشتم که حتما باید یه جونداری از تو این شکم بی صاحب شده بیاد بیرون. می خواستم، با اونی که میزام خوشبختیو بیارم تو تقدیرم... به قول خاله زری، هر دوا درمونیکه تو دنیا بود، انجام دادیم. انگار طلسم شده بودیم. جمبل وجادو و دعا وثنا، سودی نداشت هر ماه و هرسال، همون نتیجه قبلی...
با هر بدبختی ومشقتی بود، شش سال وهشت ماه پیش، رفتیم مرکز باروری اصفهان و از مینا خانوم، تخمک گرفتیم و باهزار بدبختی و اجاره خونه واستراحت مطلق و... بچه دارشدیم. بهتون گفته بودم که خیلی از سگ می ترسم؟ خونه دایی قباد، وقتی بچه بودم، یه سگ گله، گازم گرفت و منو تا پای مرگ برد. انگار سگه بیمار بود. دیگه از همون موقع از سگ وحشت دارم. ( رنگ کمی عوض شد)خدا نیامرزه آقای علیپور رو، از وقتی همسایه بودیم، غیر از مزاحمت چیزی برامون نداشتن. دوسال پیش، پسر کوچیکش، یه سگ خرید اندازه شتر، صداشو که می شنیدم، سست می شدم، دل پیچه ودل درد می اومد سراغم. خلاصه، شب و روز نداشتم. خدا ازش نگذره به حق چهارده معصوم...(گریه نگذاشت ادامه بدهد... قطرات درشت اشک روی گونه های سفیدش می غلتید) به این مسعود ترسو گفتم برو یه صحبتی باهاشون بکن که سگشون ببرن تو روستاشون. مسعود بی عرضه، فقط بلده فیگور بگیره و ادای مردا را دربیاره. موقع چلوخوری، اندازه یه خرس می خوره، وقتی کار جدی میشه مثل یه بچه ترسو و بی جربزه میشه. نزدیکای عید پارسال، یه بسکویت کرمدار گرفتم و یه مقدار سم خریدم و بسکویتها را از هم باز کردمو روی کرمهاش سم ریختم وبسکویتا را به هم چسبوندم و پاکتشو هم چسبوندم. با خودم فکر کردم، دوشنبه ها که میارش بیرون، بهش میدم، میگم برا سگتون خریدم....
(" گریه نمی گذاشت ادامه بده")
می خواستیم پارسا را ببریم خونه دایی مهدی پیش باران، یه دامن گلی خوشگل، برای باران خریده بودم. باران دختر دایی، خیلی شیرین زبون ومهربونه. پارسا را بردم پیش باران و به زندایی گفتم مواظبش باشه تا برم آرایشگاه. یکی از ابروهامو بند انداخته بودم که زن دایی، زنگ زد و گفت: پارسا وباران دارن استفراغ می کنن... (گریه کرد و دستمالی از جیبش درآورد...) وقتی رسیدم، بچم، ""مثل عمومحمودش که جانباز شیمیاییه"" خون بالا می آورد. رسوندیمشون اورژانس، اما...
وقتی دکتر افشین گفت که سم کبدشو از کار انداخت، یقیه ی زندایی را گرفتم و گفتم: مگه بهت نگفتم مواظب باش، سم چیه؟ بدبختی چیه؟ مگه توخونه تون سم بود؟. زن دایی بنده خدا هم قسم خورد که اطلاعی ندارم و سم توی خونه، نداشتیم...
پزشک قانونی می خواست کالبد شکافی کنه، من نذاشتم بچمو تیکه تیکه کنن. با هزار بدبختی رضایت دادم . یه قبر کوچولو براش درست کردیم. همش فکر می کردم، زندایی که خودش شش تا بچه داره، براش مهم نیست که بچه من زنده بمونه یا بمیره.
شبا خواب می دیدم که زن دایی داره سم می کنه توی حلق پارسا و... چهلم بچم رفته بودیم قبرستون، یه دختر شش هفت ساله با موهای بافته، بایه سینی بسکویت، اومد پیشم. بغلش کردم وبوسیدمش. چه بویی داشت. گفت خیراته.... یه دفعه یاد بسکویت افتادم. وقتی برگشتیم، رفتم تو صندوق و داشبورد ماشینو نیگا کردم. خونه را زیر ورو کردم، ولی ندیدمش. از زن دایی پرسیدم، یادته اون روز بچه ها پیش تو چی خوردن؟ کمی فکر کرد و گفت: جون داش علی، فقط یه بسکوییت توی کیف پارسا بود، بازش کردن وبا هم خوردن. من هیچی بهشون ندادم. از زبونم در رفت، گفتم خودم سم زده بودم به بسکویتا...وای خدایا !! من چیکار کردم؟ این چه فکر احمقانه ای بود؟...
حالا نمی دونم چجوری خودمو سبک کنم. بچه داییم را هم کشتم...
بعد از اینکه تلفن را قطع کردم، زندایی طبق عادت همیشگیش، فوری به شوهرش میگه که مسمومیت بچه ها کار کبری بوده وماجرای بسکویتو میگه. داییم هم، خودشو نشون داد. منو شکایت کرد وبعد از چند وقت گرفتاری ودادگاه وآگاهی، دیه بچشو از ما گرفت تا منو از زندون آزاد کرد...
- کبری خانم همه غصه های عالمو ریخت توی دلم.
منشی شماره ام را خواند. به سختی بلند شدم. گیج ومبهوت بودم. حالا به دکتر چی بگم؟
درو باز کردم و داخل شدم. سلام کردم. دکتر مثل همیشه مودبانه بلند شد. جمع وجور کردن چادرم، فرصتی بود تا اولین جمله ام را بسازم.
آقای دکتر من.....
 

شهر


 در تمام طول سال، در سرمای زمستون وگرمای تابستون، شش تا بز و چهار میش و دو بزغاله، وبال گردنم بودند. همه هم سن وسالای من، فوتبال یاد گرفتند. می دونستند آفساید چیه، می دونستند والیبال چیه، حتی بعضی شون پین پونگ هم بلد بودند. من، وقتی پیش دوستام گفتم پنگل پونگ، همه بهم خندیدند. بیشتر چیزهایی که می دونسم، بُز هُل ۱و بُز الوس ۲  و بُز شکری ۳ و میش سیسار ۴ چیه ، مسیس ۵ چطوری درست میشه، اَرِهن چیه ۶، تَوَکه ۷ و سم کجی چیه ۸؟دایره لغات من بیشتر حول و حوش اصطلاحات و بازی های چوپانها و رقابت هایشان در چوکلی ۹ و گرنو دوال ۱۰ و کیشکره لو ۱۱بود. هم سن وسالهای من با دنیای جدید آشنا بودند و من در قرن قبل جا خوش کرده بودم. یه روز، اکبر پسر همسایه مون که وضعشون بهتر از ما بود، بهم گفت که بیا بریم شهر. نمی دونستم چطور گوسفندا را توی خونه بذارم و چه بهانه ای پیدا کنم. فردای آنروز، به داداش علی گفتم که دلم درد می کنه و نمی تونم برم دنبال گوسفندا، داداش علی گفت: بچه جوون چه میدونه دل درد چیه؟ اگه بری بیرون و دنبال گوسفندا بدوی، دل دردت خوب میشه... گفتم سرم هم درد میکنه، نگاهی به سرم انداخت وگفت: سرت هیچیش نیست. گفتم باید خون ازش بیرون بیاد تا متوجه بشی، توش درد میکنه... خلاصه با هر مکافاتی بود، تونستم خونه بمونم تا با اکبر، برم شهر خونه خاله قمرشون. صحبت با مادر هم سودی نداشت چون هیج جایگاهی نداشت که بتواند واسطه شود. مادر مظلومی که توی زندگی ما، هیچ نقش جدیی نداشت. تقریبا شبیه برده ها، دیرتر از همه می خوابید، زودتر از همه بیدار می شد. هروقت دراز می کشید، پدرم دعواش می کرد. نباید خسته می شد، نباید مریض می شد، نباید می خندید و...

بالاخره با هر دوز وکلکی بودفردای آنروز برای رفتن بهشهر آماده شدم. با اکبر، سوار ماشین محمدخان شدیم .تنها ماشینی که از کنار روستا عبور می کرد. بچه ها معمولا کرایه نداشتند و توی دست اندازهای کنار روستاکه سرعت ماشین کم می شد، با گرفتن میله ای مثل مسافرای هندی، خودشون را به شهر می رسوندن. ما هم به همین شیوه، به ماشین آویزون شدیم. وقتی نزدیکای شهر دهدشت رسیدیم، برای اینکه کرایه پرداخت نکنیم، می خواستیم توی یه دست انداز که سرعت ماشین کم میشه، بپریم پایین. ما آماده پریدن بودیم ولی محمد خان، روی اون دست انداز،سرعتشو کم نکرد. ما پریدیم...، فاجعه ای بود برای خودش. خاک تا عمق وجودمون رفته بود. وقتی تونستم چشمامو باز کنم، اکبر، تغییر رنگ داده بود. فقط تخم چشماش معلوم بود. ناتوان از خندیدن بودیم. اول هردو حسابی گریه کردیم. اشک کودکانه ما، خاک را از چشما و دهنمون بیرون برد. بعد که خودمون را حسابی تکوندیم، شروع کردیم به خندیدن به همدیگه...
اکبر می تونست کرایه هردوتامونو بده ولی عادت کرده بودیم به فقیری و سوار شدن مجانی. این سوارشدن و پیاده شدن مجانی، تحقیر شدن توسط محمدخان، افتادن و زخمی و کبود شدن و... عادتمون شده بود. این عادت، اعتماد به نفس مارا نابود می کرد. ما برای خودمون هیچ ارزشی قایل نبودیم. غرور نداشتیم و از تحقیر نمی ترسیدیم...
 وقتی وارد شهر شدیم، زیبایی مغازه ها
منو حیرون می کرد. دلم می خواست پول داشتم تا همشونو می خریدم. هر مغازه ای که می دیدم، تازه متوجه می شدم که چقدر ازشون خوشم میاد. چقدر گشنم می شد. چقدر اشتها داشتم. اکبر برای خودش چند اسباب بازی خرید. منم خوشحال بودم که پلاستیک اکبر را  ور می داشتم و دایما اسباب بازیها را بیرون می آوردم ولمس می کردم... می خواستیم برگردیم، تنها ماشین  برگشتی، ماشین محمدخان بود. محمد خان با اون چشمای خاصش، به ما نگاهی انداخت. احساس می کردم، نگاهش تا عمق وجودمونو می کاوید واز تمام انگیزها وبرنامه های ما، باخبر بود. لبخندی زد و گفت سوار شید. وقتی نشستیم، به پیرمردی گفت: پشت سر این بچه ها بنشین که نیوفتند. پیاده که شدیم،  اکبر کیسه پلاستیکی را ازم گرفت، حس می کردم قسمتی از وجودم را کَند و باخودش برد.
وارد خونه شدم، کلی کارعقب مونده داشتم. تمیز کردن آغل گوسفندان ، تهیه علف و شتشوی داداش معلولم و... پدرم هم طبق معمول، کنار هیزم ها نشسته بود وسیگار می کشید.  نگاهش کردم، در آن لباسهای ژنده کسی نبود که خواسته ام را اجابت کند. یاد رفتارهای اکبر موقع خرید اسباب بازی ها  می افتادم. هی می گفت بابام گفت: هرچی دوست داشتی بخر... بابای من بیچاره تر از آن می نمود که بشه انتظاری ازش داشت...جلو رفتم که بهش بگم کمی پول بده، با اون سبیلای به هم ریخته، ودندونهای زردش و بوی سیگاری که جزء وجودش شده بود، اما نتونستم.
در واقع، اکبر موقع خرید اسباب بازی، با هرخریدش و باباجون گفتنش، آجر به آجر، قلعه احترام  وعظمت پدرم را فرو ریخته بود. درنگاهم دیگه اون اقتدار و احترام قبل را نداشت. دلم نمی خواست بابام باشه. خونه مون دیگه برام دلپذیر نبود. دلم می خواست مامانم با آدمی ازدواج کرده بود که می تونستم هر اسباب بازیی که دوست داشتم بخرم.  دیگه برام نه روش بدست آوردن پول مهم بود ونه حلال و حروم کردنای مکرر بابام...وقتی مجبور بودم دنبال گوسفند علیلمون راه بیافتم، از خودم بدم می اومد که توی این دنیام و از بابام بیشتر که منو وارد این بازی نا عادلانه کرده بود....

غلامعباس موسوی نژاد نوزدهم اردیبهشت نود ونه 
-------------------------
-- پانوشت؛
۱- بز هل
hol= بز بدون شاخ، گاهی هلی هم گفته می شود.
۲-بز الوس
aloos  به رنگ بژ روشن، کرمی شیشه ای
۳- بز شکری
shakari= سفید روشن مانند شکر
۴-میش سیسار
sisãr = سفید
۵-مسیس
masiss= جو خرد شده که برای راحت تر خوردن آنرا آسیاب می برند و هر جو تقریبا به هشت تا ده قسمت خرد می شود
۶- ارهن
arehn تخته سنگی که نمک روی آن می ریختند تا گوسفندان بخورند.
۷-توکه
tavaka نوعی بیماری که گوسفندانی که پوست روشن داشتند دچار می شدند و قسمت های زیر شکم و پستانهای آنان را زخم می کرد
۸- سم کجی-
som kaji بیماری انحراف سم ها و پیچش سم...
۹- چوکلی
cho keli  اسم نوعی بازی چوپانان است که با چوب بلندی و چوبی پانزده سانتیمتری که روی گودال کوچکی می گذارند وبوسیله چوب بلند از زیر آنرا به سمت هوا پرتاب وضربه می زنند . وسایل ساده ای که در دسترس بود.
۱۰- گرنو دوال
gornoo dowal بازی ساده که بیشتر از نیمه اسفند تا پایان اردیبهشت در مناطق گرمسیری مرسوم است. در این مدت که فرش سبز علف ها گسترده و هوا مناسب باشد. دایره ای روی زمین رسم می کنند و چند بند به طول تقربیب یک متر وبیست سانتیمر به عنوان شعاع دایره قرار می دهند. چند نفر از بندها مراقبت می کنند و افراد بیرون خط، تلاش می کنند بندها را با پریدن، معلق زدن، هل دادن بربایند...
۱۱- کیش کره لو
kish kare low  کشیدن خط های عمودی مانند ترسیم عدد یک درکنار هم در خاک نرم محوطه بازی و پیدا کردن، آن توسط حریف ها و خط کشیدن روی آنها... اگر همه خط های ترسیم شده را پیدا نکنند، امتیاز از دست می دهند ...عموم بازیهای مناطق روستایی با وسایل موجود وبدون هزینه تراشی برای خانواده صورت می گرفت. بازیهایی اختراع می کردند مانند  توپ درست کردن از کرک بدن گاو، بازی و هنرنمایی با چرخاندن ویا پرتاب چوبدستی ، بازی پرتاب کفش ها، بازی بافتن علف ها و...

 

صلوات

هرکدام از ما آدمهای نسل سی و چهل به خاطر داریم صدای دلنشین پدر ها ومادرهایی که صبح که بر می خواستند با شکر وسپاسگزاری روزشان را آغاز می کردند. یکی از دعاهایی که درمیان خواب وبیداری کودکانه من ، مرحوم پدر وبعد هم مرحوم مادر میخواند وخواب صبحگاهی را شیرین تر می کرد، دعای صلوات بود. در این دعا ابتدا همه پیامبران را نام می برندوبعد به ترتیبی که شیعه معتقد است امامان را نام می بردند تا با این روش، پیامبران اولولعظم وائمه هدی علیهما سلام را به فرزندان بیاموزند. در واقع یک سنت خانوادگی برای اکثر مردم جنوب کشور، همین دعا در هنگام صبح بود. از مردم کهگیلویه وبویراحمد تا گناوه وفارس وخوزستان ونورآباد ممسنی وباشت وتا روستاهای دورافتاده وشهرهای رامهرمز وباغملک و... تقریبا دعایی مصطلح وهمه گیر بود وکمتر پیرمردی بود که این دعا را نداند ویا نشنیده باشد.

 

آدم که باب ما بود، سرخیل انبیا بود|، ذکرش همین دعا بود 

صل علی محمد صلوات بر محمد  

 

نوح که نبی الله بود ، در طوفان و بلا بود ، وردش همین دعا بود 

صل علی محمد صلوات بر محمد  

 

 

ابراهیم رفت در آتش، همچون طلای بی غش، برگشت با دل خش (خوش)

صلی علی محمد صلوات بر محمد  

 

 

یونس به بطن ماهی، می گفت یا الهی، بر حال ما گواهی   

صل علی محمد صلوات بر محمد   

 

 

پیغمبری چو داوود، آهن چو موم بنمود، تسبیح او همین بود

صل علی محمد صلوات بر محمد  

  

  

 

پیغمبری سلیمان، دانست بانگ مرغان، می خواند حکم سبحان  

صل علی محمد صلوات بر محمد  

 

 

موسی که زد عصا را ،بر فرق سنگ خارا|، می خواند این دعا را  

صل علی محمد صلوات بر محمد  

 

 

عیسای ابن مریم،  می خواند اسم اعظم ، می کرد زنده با دم  

 

صل علی محمد صلوات بر محمد   

 

 

اسمش محمد آمد، محمود احمد آمد، بر خلق سرمد آمد   

 

صل علی محمد صلوات بر محمد 

 

 

اول خوانیم خدا را ،رسول انبیا را ،علی مرتضی را،

 

صل علی محمد صلوات بر محمد

 

صلوات را خدا گفت ،جبرئیل بارها گفت، در شان مصطفی گفت

 

صل علی محمد صلوات بر محمد

 

شاه نجف علی خوان، سر ور دین علی دان ،شیر خدا علی جان

 

صل علی محمدصلوات بر محمد

 

یارب به حق زهرا ،شفیع روز جزا ،یعنی که خیر النساء

 

صل علی محمد صلوات بر محمد

 

بعد از علی، حسن بود، چون غنچه در چمن بود ،نور دو چشم من بود

 

صل علی محمد صلوات برمحمد

 

بوی حسین شنیدیم ،چو  گل شکفته دیدیم، به مدعا رسیدیم

 

صل علی محمد صلوات برمحمد

 

زین العباد دانا ،سجاد است و بینا ، می گفت وقت دعا

 

صل علی محمد صلوات برمحمد

 

باقر امام دین است ،نور خدا یقین است، فرزند عابدین است

 

صل علی محمد صلوات بر محمد

 

جعفر که صبح صادق ،هم نور وهم موافق ،تاج سر خلایق

 

صل علی محمد صلوات برمحمد

 

موسای با سعادت، با ذکر و با عبادت ،می گفت در اسارت

 

صل علی محمد صلوات برمحمد

 

هشتم، رضا امام است ، از ضامنی تمام است، شاه غریب بنام است

 

صل علی محمد صلوات برمحمد

 

ما شیعه تقی ایم خاک ره نقی ایم محتاج عسکری ایم

 

صل علی محمد صلوات بر محمد

 

مهدی به تاج و نورش، با پرچم رسولش ،نزدیک شود ظهورش

 

صل علی محمد صلوات برمحمد   

 

یارب به حق زهرا شفیع روز جزا بخشا گناه مارا  

 

صل علی محمد صلوات بر محمد  

 

ای مردمان بدانید این ذکر را بخوانید تا در بلا نمانید 

صل علی محمد صلوات بر محمد